آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

یه روز دیگه

امروز احساس میکنم خوبی آخه دو روز نه از تب خبره نه از شکم دردت و این باعث خوشحالی مامانه ؛ حال منم خوبه و از امروز دیگه قرصی رو که دکتر به خاطر جراحی دندونم داده نمیخورم آخه با خوردنش تمام انرژیمو از دست دادم صبح دیر از خواب بیدار شدی و بعد خوردن صبحونه رفتیم واسه خرید و گشت گذار ،  برگشتنی دم خونه دوباره گیر دادی به سی دی فروشی و یه سی دی عمو پورنگ انتخاب کردی و کم کم یکی دیگه یکی دیگه و .... اگه زود وارد عمل نمیشدم باید تمام پولام  رو میدادم بابت سی دی ها. الان هم شاید 4 باره نگاش کردی و حالم داره بد میشه کمککککککککککککککککک.
25 مهر 1391

آنا خانمی دوباره مریض شد

صبح که از خواب بیدار شدی دیدم وای چه تبی ؛ یه لحظه هنگ کردم زود یه شیاف گذاشتم و با دستمال نمناک تبت رو آوردم پایین و از اونجایی که باید میرفتم واسه آمپول زدن ترجیح دادم به دکتر مرادی که دکتر خوبیه نشونت بدم و اونم گفت بعله م عده ت  دوباره ویروسی شده  روز از نو روزی از نو ......... کلی دارو و کلی تلاش برای دوباره خوب شدن این هوای آلوده پاییز تهران دیگه داره امون همه رو میبرهد کاش زودتر خوب شی مامانی جونم ...................................... ...
24 مهر 1391

آخر هفته

سلام مامانی خوبم  آخر هفته رو تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه بابا ؛ آخه زنگ زده بود و گفت بیاین پیش ما و دلش برای شما تنگ شده بود و وقتی هم شنید که دیگه دخمل بزرگی شدی و پوشک نمیبندی خیلی خوشحالتر  شد و قول کلی هدیه رو به شما داد. چهارشنبه با محیا و مامانش رفتیم هفت حوض و یه دوری زدیم خیلی اذیت کردی ولی خوب چه میشه کرد این شیطنتها هم مرحله ایی از زندگیه قشنگته و با وجود عذاب آور بودنش دلنشینه چون دیگه تکرار نمیشه و دخملی رو یه روز خانم میبینم و دلم برای این روزاش تنگ میشه . شب سپیده جون زنگ زد که میان خونه ما و قرار شد که بعد از برگشتن از خونه عمه بیان پیش ما ؛ از اونجایی که بابایی هم حس رفتن و تو ترافیک موندن رو نداشت ز...
23 مهر 1391

91.7.21

امروز جمعه ست و دندون مامانی از شب قبل خیلی درد میکنه انگار دیگه باید برم و دندون عقلم رو بکشم تصمیم گرفتیم از اونجایی که امروز هیچ دکتری مطبش باز نیست بریم درمانگاه انصاری ساعت 3 رفتیم ولی از شانسمون با اینکه تماس گرفته بودیم گفت دکتر 4:30 میاد و این مدت رو رفتیم پارک فدک تا شما یکم بازی کنی و چقدر محیطش خوب و خلوت بود و کلی بازی کردی . از دندون کشیدن کارم رسید به جراحی دندون عقل و یه طورایی دیگه داشتم کم میاوردم دکترش هم خیلی بداخلاق بود مامانی جون و کلی حال مامان رو میگرفت منم همینطور گریه و شما هم بیرون صدای گریه هات که میگفتی برم پیش مامان به گوش میرسید نزدیک به نیم ساعت شایدم بیشتر کارم طول کشید و چی کشیدم که نگو و نپرس بعدش ه...
23 مهر 1391

91.7.20

سلام گلی گلی  امروز پنجشنبه ست و قراره عمه فرانک اینا بیان خونمون و صبح بابایی با قرار قبلی ماشین رو گذاشت تا بریم خرید دیگه انگار کم کم این رانندگی ما داره کار دستمون میده ولی از حق نگذریم خودم هم بی میل نبودم آخه از بیکاری بهتره و از طرفی حوصله خودمون هم سر نمیره دوتایی بعد خوردن صبحونه آماده رفتن شدیم و اول یه بنزینکی زدیم و بعد هم مشغول به خرید شدیم و در تمام این مدت شما یه دخمل خانم و فهمیده بودی و رو صندلی عقب نشستی و من رو اصلا اذیت نکردی . برگشتنی هم رفتیم پاساژ نزدیک خونه تا یه خرید واسه خودم کنم که از شانس بخاطر یارانه های دستگاه هایposهنگ کرده بودن و دست از پا درازتر برگشتیم خونه . بعد خوردن ناهار به اصرار و پی...
23 مهر 1391

91.7.17

سلام عزیزکم از صبح که از خواب بیدار شدی کلا دخمل خوبی بودی و کاری به کار مامانی نداشتی برات از کارتونهای پت و مت  که دانلود کرده بودم گذاشتم و مشغول تماشا شدی بعدش هم دو تایی رفتیم بیرون یه دوری زدیم و برگشتیم خونه . غروب هم با مامان محیا جون رفتیم هفت حوض ولی وای چه بلایی سرم آوردی خیلی عصبانیم کردی و اصلا حرفم رو گوش ندادی منم تصمیم گرفتم برگردونمت خونه ولی کل راه گریه کردی و دلم برات سوخت وقتی مامان محیا جون زنگ زد ترجیح دادم یکم کوتاه بیام و منتظر شدیم تا بیان .نمیدونم چرا هر وقت میخوایم با اونا بریم بیرون اینقدر الم شنگه به پا میکنی یعنی باید همیشه دو تایی بریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم واقعا چیکار کنم یعنی همه بچه ها ...
18 مهر 1391

روزایی در کنار دایی جون

بالاخره دایی حسن دل از مغازه ش کند و اومد چند روز پیش ما ؛ شما خیلی خوشحال شدی و مخصوصا با دیدن فربد کوچولو سر از پا نمیشناختی . یکشنبه نهم مهر ماه دایی حسن به همراه داریوش و سپیده جون و فرفود کوچولو قرار شد بیان پیش ما صبح زود از خواب بیدار شدیم و بابایی جون ماشین رو نبرد تا ما به یه سری کارامون برسیم دو تایی رفتیم بازار میوه  و کلی خرید کردیم و شما هم کلی کمک ؛ که باعث غرور اینجانب شده بود بعدش هم یه دوری با هم زدیم و برگشتیم خونه ، قرار بود سپیده جون اینا بعد از رسوندن دایی برن فیروزکوه و از اونجایی که تقریبا ساعت 2 میرسیدن پس ناهار پیش ما بودن منم تند تند کارام رو کردم و ناهار رو آماده کردم و بعد اومدن اونا شما کلی خوشحال و ش...
12 مهر 1391

91.7.4

امروز دیگه احساس کردم خوب شدی اگر چه هنوز زخمهای تب خالت خوب خوب نشده ولی در کل وضعیت جسمیت و اون حال هوای بیماری ازت دور شده و خیلی خوشحالم الان انرژی بیشتری داری از طرفی در زمینه پوشک گیری هم داری پیشرفتهایی میکنی که خودش جای شکر داره . از صبح هر چی بهت میگفتم آنایی جیش داری میگفتی نه آخه مامان جونم اینهم آب ، آب میوه و هندونه نمیدونم کجا رفته من یکی که طاقت نمیارم  هر نیم ساعت به زور میبرمت دستشویی و خلاصه برنامه ها داریم با شما . که بالاخره حدودهای ظهر گفتی جیش دارم و یه کوچولو خودت رو خیس کردی ولی دویدی به سمت دستشویی و رفتی تو اما انگار نه انگار جیش داشتی و بعد یه چند دقیقه نشستن برگشتی سر جای اولت . با مامانا که تو نی ...
5 مهر 1391

عکسهای دخملی تو روزای مریضی

یه سری عکسایی که تو گوشیم داشتم و مربوط به روزای بیماریت بود رو برات میذارم عشقم : اینطوری که میدیدمت خیلی ناراحت بودم همش میگفتی خسته م مامان ؛ قربوت بره مامان با اسباب بازی که بابایی پدرام برات خریده بازی میکردی و آروم و ساکت ، این از یه دخمل شیطون بعیده ... راستی دوچرخه ایی شکسته بود و قرار بود بندازیم دور رو بابایی مسعود در جریان فوت عموش که اومده بود تهران درست کرد و بسی باعث خوشحالی شما شد . آنا خانمی ؛ تو یکی از روزایی که بهتر شده بو د و بهونه بیرون رفتن رو میگرفت الان در تعقیب گربه کوچولو هستی و پیداش نمیکنی . بعد برگشت به خونه احساس کردم دوباره تب کردی ،کاش بیرون نمی...
5 مهر 1391